گریه امانم نمیداد یکریز می گفته ام سیب
آن سیبهای مکرر آغشته ی اشکها بود
می خواستم خنده باشم در قاب عکست و لیکن
گریه رهایم نمی کرد مانند بغضم رها بود
در کوچه ی آفتابیت در آسمانهای آبیت
در آن شبان شهابیت آنجا که غرق صفا بود
مایل نبودم بیاید این آسمان کبودمباران که یکریز میریخت چون آتش تیز می ریخت
از چشم لبریز می ریخت انگار اشک خدا بود
می خواست تا ابر چشمم پیوست عکسم نباشد
ورنه میان اتاقت اکنون چه سیلی بپا بود!
آرزو نوری
برچسب : نویسنده : sange-asyaba بازدید : 4